استفاده از اشعار من بدون اجازه حرام است.
اظهر من الشمس
قرار ناگفته ای بود میان یاران
تا افطار ِ تر شدن لب های حسین
روزه ی عطش میگیریم
رسید کنار ِ علقمه
آب بود
ولی هنوز لب های برادرش خشک بود
اذان شهادتش که به گوش رسید
آبی نبود
اشک چشمان ِ برادر بود که چکید بر لبانش
افطار کرد
روزه ی آبش را...
با اشک چشم ح س ی ن
ر. غفاری
یا صبور
روضه می خوانند و می گویند
سری بلند است به نی در برابر زینب
عاشقانه می نویسم و می گویم :
سری آرام جان است، روی نی، برای دل خواهر
حسینی با زینب است تا شام حتی با سر بی تن...
تا خود شام برای آرامش دل زینبش روی نیزه قرآن میخواند
به گمانم سفارش مادر بود که تنهایش نگذارد،
صبر زینب تنهایی،را تنها گذاشت...
پی نوشت :شهادت سپیدی موی زینب است
اللهم عجل لولیک الفرج
ر.غفاری
یا رئوف
وقتی مهمان سفره ی مهربانی می شوی
وقتی جرعه جرعه فاطمیه را در هوایش نفس می کشی
وقتی باز هم نگاهش مهر است و مهر است و مهر...
باید هم اینگونه صدایش بزنی...
السلام علیک یا امام رئوف...
الحمدالله علی کل حال
اظهر (ر.غفاری)
فاطمیه 95
بسم رب الحسین
کربلا>>
حمد و سپاس بر آفریدگار حسین
و حمد و سپاس بر آفریدگارت ای دل
و حمد و حمد و حمد بر نگارنده ی جان بین این دو
کربلا>>
............................
و حال دلتنگی معنا دارد،دلتنگی از جنس دیدار،دلتنگی با طعم مرور لحظه به لحظه ی خاطرات
اصلا دلتنگی معنای دیگری ندارد ،مگر می شود ندیده دلتنگ شد،مگر می شود تصویر نداشته ات را بارها و بارها در ذهن مجسم کرد
و دست دل را گرفت و برد به قرار عاشقی
سامرا>>
اصلا مگر می شود کربلا نرفته ها دلتنگ زیارتت بشوند
اصل دلتنگی بعد از وصال است
،درست همان وقت که حسی در دلت به پرواز در بیاید و چشم دلت روبروی شش گوشه باشدواو باشد و او...
و فقط او باشد و حال خوب دلت
شش گوشه>>
حال دلت خوب است چون ح س ی ن حال دلش با خدایش خوب بود
حال دلت خوب است چون دلت آرام به منشاء آرامش خود است
حال دلت خوب است چون خوب بودن مال دل است و دل مال حسین
حال دلت خوب است چون تمام حسین شد برای خدا
بین الحرمین>>
و این ارتباط بین حال تو و دل و حسین و خدا اسرار دیدار است که می ماند بر دل هر زائر
اسراری که گفتنی نیست و نیست ،باید با تمام وجود ذره ذره اش را چشید
گنبد طلایی ارباب حسین>>
اسرار دیدار حسین را که چشیدی دلت جان تازه میگیرد ،روحت بر آستان بندگی سایه می افکند و همانجا
تمام سوءتفاهم هایت با خدا بر طرف می شود...
میبینی ارحم الراحمین بودنش را،میبینی ستار العیوب بودنش را،میبینی یحب التوابینش را...
بارگاه شاه ولایت(امیرالمومنین)>>
این آخری چقدر خوب است...چقدر خوب است یک خوبِ خوب توی بد را دوست داشته باشد
نجف اشرف>>
تویِ بدی که راه داه شدی ، توی بدی که یک خوب خلقت کردی،
توی بدی که ابتدایت خوب بود،و حال یک خوب تو را از نو دوباره
خوب میکند و تازه دوستت هم دارد،خودش فرمود ان الله یحب التوابین
محراب علی بن ابی طالب،کوفه>>
دوستش بداریم حداقل به اندازه ی تمام بدی های خودمان که او بخشید و تبدیل به حسنات کرد....>إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئات
ساقی عطشان،ابالفضل العباس>>
و در قاموس هیچ عاشق و معشوقی چنین جمله ی عاشقانه ای یافت نمی شود که او به بندگانش فرمود:
لا تقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه یغفر الذنوب جـمـیـعـا..................
بارگاه اباعبدالله>>
بگو اى بندگانم که زیاده بر خویشتن ستم روا داشتهاید، از رحمت الهى نومید مباشید، چرا که خداوند همه گناهان را مىبخشد،
که او آمرزگار مهربان است...
نجف،آرامگاه کمیل بن زیاد>>
آمدم از حسین بنویسم رسیدم به خدا
فهمیدم که تنها راه رسیدن به خدا محمد است و آل محمد...
(اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم)
کربلا>>
سامراءحرمین عسگرین>>
پی نوشت1:سفرنامه ی اربعین با تاخیری چند ماهه
پی نوشت2:دعاگوبودم به شرط لیاقت
پی نوشت3:التماس دعا
به قلم:ر.غفاری(اظهر)
بسم الله الرحمن الرحیم
یک قطعه ای از دل آسمان بر زمین جا مانده بود،
گویا حبیبی ز محبوب دور مانده بود
غروب آمد و سبزترین بهشت را برد
حبیب ترین رسول ،پیامبر مهربان را برد...
یک عمر غم امت را به جان خریده بود و لحظه ی وداع ،داغ مظلومیت علی را بر دلش گذاشتند...
همه گویند زهرایش را به علی سپرده بود ،اما جان نثاری زهرا برای علی چیز دیگری میگوید...
غم زهرا دو چندان است امروز
داغ پدر، غم حسن ،زهرا عزادار است امروز
غریب یعنی سفره دار یک شهر باشی و در سفره ی خانه ات زهر جفا بنوشی
غریب یعنی تمام شهر نمک پرورده ی کرامتت باشند و تابوتت به اندازه ی همان شهر پر از تیر
غریب یعنی امام حسنم...
پی نوشت:آجرک الله یا صاحب الزمان
پی نوشت2:غمی به اندازه ی بزرگی آسمان
اظهر(ر.غفاری)
بسم رب الحسین
دلم که به هوش آمد می نویسم، از لحظه لحظه ی دیدار می نویسم
نفس قلم که بالا آمد از تمام زیبایی های سفر می نویسم، راستش هنوز باورش نشده، دلم را میگویم در اغماییی از جنس یک تلنگر مانده،
طعم وصل را که چشید می نویسم از شش گوشه و روضه ها می نویسم
اصلا می گذارمش روی برگه ی سفید تا تمام راه رفته را نگارش کند
آنقدر بگوید تا باورش بشود که دست مهربانی از آسمان بالاخره او را
در راهی گذاشت که ابتدایش وصف العشق است و انتهایس خود عشق
بنویسد که نمیداند به دعای کدامیک از ستاره های آسمان ولایت راهی شده
بنویسد ذره ای از ما رایت از الا جمیلا ی زینب را...
بنویسد کربلا نرفته ها هنوز طعم زیبایی این دنیا را نچشیده اند...
بنویسد طعم دیدار حسین را...
پی نوشت :به دعای آقایم عازم کربلا شدم الحمدالله
پی نوشت 2:اولین بار است که خوش به حال دلم شده
پی نوشت 3:لطفا حلال کنید تمام خوب نبودن های قبل از سفر را
پی نوشت 4:حلال کنید اگر اشکالی در برگزیده شدن نوشته ها وجود داشت، تمام سعی ما دبیران رعایت قوانین مجله است،(خصوصاجناب استاد ترابی)
پی نوشت 5:دعاگو هستم به شرط لیاقت
یا علی
ر.غفاری (اظهر)
23/8/95
(سفرنامه مشهد)
پهن کرده ام فرش قرمز شوق بر دلم به هوای زیارت
آب و جارو به دست ،افتاده ام به جانش،برای عرض ارادت
چراغ وصل که روشن شد ز وصالت،مابقی شب ها روز شد به لطف نگاهت
ای نزدیک تر از جان و دلم ،گفته اند غریبی!لیک نزدیک میبینم تو را،از هر مادری مادری تر میبینم تو را
پله های عرش را ساخته اند خشت به خشت در حرمت
این یعنی:راه رسیدن به خدا آغاز میشود با کرمت
اذن دخول تو را از بهشت داده اند فرشته ها
همان وقت که جاری شد جنات تجری بر زیر چشم ها
دل آرام گرفت و آرام گرفت و آرام گرفت
همچو فقیر بر در خوانِ دل آرام ها
آمدم ای شاه به قصد نگاه
شاه تو باشی منم آن بی پناه
زائر تو،عطر حسین،گرد حرم...نور علی نور بود
شاه و گدا،لطف خدا،ذکر حسین محفل پر شور بود
محضر تو جان و دلم را ربود
جان چه کنم دل چه کنم محضر تو دار و ندار من است
پاک شد و آب شد و جاری ز الطاف حقزائر تو تازه شود تازه ز هر ماه ِحی
ایوان طلا و چتر مهر او بر سر
آذین بسته ام دلم را با این همه لطف
مسافر نبودم و نیستم در مشهدت آقا
نشانه اش همین دلم،که آنجا کامل است و اینجا شکسته
ساعت به وقت مهربانی امام هشتم..........آذر94نایب الزیاره بزرگواران بودم.
اظهر(ر.غفاری)
بسم رب الشهدا
اینجا دو کوهه...هوایش دلتنگی،یه چیزی شبیه غروب های جمعه...
گویا عطر اشک های به جا مانده از شهدا اینجا بیشتر به مشام میرسد...
هفت سینی از سایه ی سبز یاد شهیدان ،هنگام تحویل بهارِ فاطمی پهن کردیم
در حسینیه ی حاج همت ...
روضه ی مادر اولین عیدیِ متبرک شده ی شهدا بر چشم های شرمنده ی ما بود...
خواهرم امروز تنها چادرِ خاکیِ توست که هم قافیه با تن هایِ لاله گونِ شهدا در زیر این
تانک هاسرود زیبای آزادی را می سراید...
هنوز هم چشم تانک های دشمن حجاب تو را هدف گرفته تا مردان سرزمینت را خلع سلاح کند...
و اما فتح المبین...سکوت بود و سکوت...گوش هایم را تیز کرده بودم و دهان بسته...
تا شاید فریاد های روئیده در این خاک را بچشم و شادی شهدا پس از ذکر
نصر من الله و فتح الغریب را لمس کنم
شنیدنی بود دیدنی هایی که شهدا به استقبالش رفته بودند و دیدنی بود شنیدنی هایی که
منتظرانِ مهدی فاطمه برایش جان دادند...اینکه ما مدعیان منتظر هستیم یک چیز است و
اینکه شهدا دوان دوان برای ظهور خون ریختند
تا انتهای مسیر چشمشان بر لبخند امام زمانشان بنشیند همه چیز...
اینکه می گویند جوینده یابنده است را باید در نگاهِ آخر شهدا معنا کرد...
در همین خاک ها پسر فاطمه را پیدا کردند
قدم گذاشتیم بر خاک ِ غریبِ شرهانی...گفتم غریب چون زائرانش اندک بودند و
خاکش گمنام..یکی از گمنام های همین خاک دو سال است که در محله ی ما آرمیده و بازدید دیداری بود
که در مراسم تشییعش داشتیم...سلام برادرِ گمنامم...
همین که پایت می رسد اینجا تمام مین های دلت خنثی می شود...
اصلا انگار شهدا وظیفه دارند دلت را تفحص کنند ...
آنقدر تراشت می دهند تا تندیسی سبز از روح پر تلاطمت بسازند ...
آرامت نمی کنند چون آرام نبودند...مردِ جنگ که آرام نمی شود.
دوست هم ندارند مهمانانشان آرام باشند دیوانه ات می کنند در اوج آسمان...
دیوانه ی پروازت می کنند...
محل زیر محل شهادت شهید آوینیست.
قلم نفس کم می آورد وقتی می خواهد درباره ی شهید اهل قلم آوینی بنویسد ...
قلم شهید می شود در توصیفش...
قلم به احترامش سکوت میکند تا جوهری از جنس نور ببارد بر سرِ این خاک...
(چه بارانی می بارید بر خاکِ فکه)
دراین قطعه از زمین جای زمین و آسمان عوض شده...
گویا زمینی اینجا آسمانی شده و در فرش خود عرشی به راه انداخته از پیکر پاک شهیدان...
رمل های فکه مثل دفتر خاطراتن...قدم که میگذارین اثری از شما بر رویش نقش می بندد ...
مثل یک تابلوی نقاشی که طرحش را شهدا کشیده اند ولی امضایش به نام همه ی رهروان است.
پایت که فرو می رود تکبرت میریزد و همراه با قدم دوم یک سبک بالی از ردِ پای شهدا
روی شانه هایت خود نمایی میکند.
ذکر یا زهرا اینجا بیشتر مهمان دلت می شود...
کاش گم می شدم در فکه...کاش میان مفقود الاثر هایش پیدا می شدم
کاش گمگشده ی اثری از بی اثرانِ فاطمه میشدم...
زهرائی که بود زهرائی تر شده بود با خانه ای که خادمین در این خاک درست کرده بودند...
همه جا عطر فاطمی پیچیده بود...
به دنبال قبر مادر یک نفس دویدن و گم کردند نامشان را میان کوچه ها تا شدند شهید گمنام...
شنیده بودم وصف شهیدانی که نه در روضه و هیئت بلکه در مجلس قرآن خوانی
آنقدر گریه میکردند که...
اشک در روضه که جای خود داشت...اینجا فاصله ی ما با شما آشکار می شد...
زیر سایه ی قرآن، دست بر دامان اهل بیت فرجامش بایدهم پرواز باشد
و اما هویزه ...کمی بیشتر به دلم چسبید و گوشه ای از دلم را صاحب شد...
شاید علتش یک مهمانی اختصاصی بود که در شب بارانی به ما هدیه دادند...
دلدادگی و دلبری هایش بیشتر...سکوتش کمتر...
صدای باران که بر مزارشان می خورد و سیاهی شب که
با اسمشان روشن شده بود نرم میکرد دلت را ...
صاف میکرد روحت را ...مثل یک دست نوازشی بود که دلداری ات می داد...
اصلا انگار شهدای اینجا همه مهربان بودند...
همه یکدست...بعد ها شنیدم که همه در زیر تانک ها یکدست شده بودند...
باران همسفر جدا نشدنی ما بود تا در طلائیه آب و خاک از سرمان بگذرد و گِلی شویم
گِلی شدن در طلائیه یعنی طلائی شدن در آسمان..
.طلائیه بغض داشت بغضی سخت شبیه سیم خاردارهایش...
باید در طلائیه بشکنی تا آرام شوی.
هر چند در میانِ شهدا خبری از آرامی نیست اینجا مجنون شدن حکمی قطعیست...
در طلائیه مجنون شدیم تا لیلایمان را در معراج شهدا میان کفن پوشانِ بی نام پیدا کنیم.
اینکه کسی را پیدا کنی که نامش را نمی دانی کمی عجیب است
اینکه او دلت را میان سیم خاردارهای ذهنت پیدا کند عجیبتر..
.اینجا آخر خط است باید پرواز با شهدا را در این سکو به پایان برسانی...
اینجا باید معراجی شوی باید دلت را گوشه ای از آسمانِ شهدا بگذاری و برگردی...اینجا باید سفید شده باشی
و نامت را بگذاری میان رنگ های دنیا
و بی نام تا معراج شهدا پرواز کنی...
یادتان نمی رود دعا کنید مرا، یادم نرود یادتان را
اظهر